بنام خدا
آن شب من اصرار کردم تا با نیروها در حمله شرکت کنم؛ ولی حاج همّت قبول نکرد. همان جا داخل دیدگاه ایستادیم. من بودم و حاج همّت بود و چند نفر دیگر. بی سیم و اینها را هم آورده بودند و حاجی از همان جا نیروها را هدایت می کرد.
همان طور که ایستاده بودیم،یکدفعه نگاه کردم و دیدم اشک پهنای صورت حاجی را پوشانیده است. یکریز اشک می ریخت . پیش خودم فکر کردم که با خدای خودش راز و نیاز می کند؛ این بود که چیزی نگفتم. پس از چند دقیقه دلم طاقت نیاورد،پرسیدم: «چی شده حاجی؟»
چیزی نگفت. فقط نگاهش را به آسمان دوخت. من هم به آسمان نگاه کردم. ابتدا چیزی نفهمیدم؛ اما پس از چند لحظه، تازه متوجّه قضیه شدم. ابرهای پراکنده ای آسمان را پوشانیده بودند. ماه هم وسط آسمان بود. ابر و ماه داشتند به بچه ها کمک می کردند!هر جا که بچه ها به وسط دشت می رسیدند، ماه زیر ابر پنهان می شد و تاریکی همه جا را می گرفت. هر جا که در پستی و بلندی بودند و نیاز به روشنایی داشتند تا جلوشان را ببینند، ماه از زیر ابر بیرون میآمد و همه جا را روشن می کرد. انگار ماه کلیدی داشت که دست بچّه های ما بود؛هر وقت میخواستیم روشن و خاموشش می کردیم!
حاجی پشت بی سیم به فرماندهان گردانها گفت: «به ماه هم نگاه کنید!»
پس از چند دقیقه، صدای گریه شوق آنان را هم می شد پشت بی سیم شنید!